مسابقه خاطره نویسی از کتاب یا کتابخانه

۱۳۹۴-۰۲-۲۷بازدید ۲۲۶۱
Posted on

مسابقه خاطره نویسی از کتاب یا کتابخانه

کوتاهترین و زیباترین خاطره ی شما از کتاب یا کتابخانه چیست ؟

در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ مسابقه ای تحت عنوان “خاطره نویسی از کتاب یا کتابخانه” در گروه تلگرامی Librarian2.0  برگزار گردید.

از بین خاطره های ارسالی ، خاطره آقای محمد نعیم آبادی (شماره ۱۲) توانست بیشترین رای را بیاورد و ایشان به عنوان برنده مسابقه انتخاب شدند.

خانووم کتابی می خواستم از سهراب سپهری
هشت کتاب رو بیارم برات.
نه یکی کافیه….
خانم نازنین مومن زاده ( شماره یک)

————————–

من وقتی ایران کتابدار بودم، مسئول پایان نامه ها هم بودم. یکی دو ماه قبل از اینکه از ایران خارج شم، یک روز دانشجویی از یک دانشگاه دیگه اومد کنار میزم و پایان نامه ای را جهت مطالعه خواست. قفسه مربوط به اون شماره رو بهش نشون دادم و اومدم سر جام نشستم و مشغول بکار و ورود اطلاعات در کامپیوتر شدم. نمیدونم چرا یک حسی به من گفت از جام بلند شم و برم توی قفسه ها. رفتم ولی دانشجویی که پایان نامه خواسته بود توی قفسه پایان نامه ها نبود. برای اینکه خیالم راحت بشه محل شماره ای که خواسته بود رو نگاه کردم دیدم ای وای شمارهه نیست! سریع رفتم قسمت امانت و از همکارم پرسیدم این دانشجویی که با این مشخصات …… الان وارد شد رو ندیدی؟ گفت چرا دیدمش، چند دقیقه ای نمیشه که رفت….. یعنی فقط دویدم….    . توی مسیر دانشکده به سمت درب خروج بود. خودمو بهش رسوندم و جلوش ایستادم. هاج و واج به من نگاه کرد. هیچ کیف و کوله و وسیله ای همراش نبود. گفتم یه لحظه بیایید اینور توی پیاده روی دانشکده، گفت اتفاقی افتاده؟ گفتم بله و اون اتفاق توی لباس شماست! لطفا پایان نامه رو به من بدید و یاد بگیرید که صادقانه و درست زندگی کنید.خیلی راحت پایان نامه رو از زیر لباسش درآورد و عذرخواهی کرد و گفت حالا که بهتون دادم اجازه میدید از چند صفحه ای که لازم دارم کپی بگیرم؟ گفتم گفتم برید و دیگه بدترش نکنید.  و راه افتادم به سمت کتابخانه. با صدایی بلند فریاد زد، دیگه نمی بینیش….  و دیگه اون منووو ندید!! نمیدونم پایان نامه رو  دوباره دید؟!!
خانم گلی گلشاهی ( شماره دوم)

—————————–

یکی از لذت بخش ترین کتابهایی که خوندنم مربوط به کتابی است که تو سن ۱۴ سالگی خوندم اون موقع ها تازه انقلاب شده بود و بازار کتاب و نشریه حسابی داغ بود. خانواده من هم حسابی کنترل می کردند که ما چی می خونیم منم یک کتابی دست کلاس بالایی های مدرسه دیده بودم  که خیلی ازش تعریف می کردند و حسابی وسوسه شده بودم که حتما بخونمش اسم کتاب چگونه فولاد آبدیده شد ؟ اثر نیکلای آستروفسکی بود یک رمان ۵۰۰ صفحه ای که می بایست دور از چشم همه می خوندم خلاصه کتاب را از کسی امانت گرفتم و دزدانه توی اتاقم زیر تخت مخفیش کردم و دو شب تا صبح بیدار ماندم و با نور شمع خواندمش و من فکر می کردم که کسی متوجه نشده اما شبی که دیگه کتاب را تمام کرده بودم و پس داده بودم مادرم اومدم تو اتاق و گفت بجای اینکه بری زیر پتو و شمع روشن کنی و کتاب بخونی و خودت را خفه کنی می تونی لامپ روشن کنی. منو میگی چقدر دلم برای خودم سوخت که چه با زجر کتاب را خوندم ولی عوضش تو مغز حسابی داستانش حک شد
……
خوبه حالا اینها دوقلو بودند و بچه وقتی توی کتابخانه یکی از دانشکده ه تو ایران کار می کردم یه روز اومدم پیش بچه های میز امانت یک دانشجو اومد کتاب امانت بگیره کارت شو من دیدم گفتم ایم عکس خود ته شبیه خودت نیست دانشجو هه خیلی ریلکس و راحت گفت نه عکس خواهرمه موقع عضو شدن عکس نداشتم عکس خواهرم را دادم. اون لحظه قیافه بچه های میز امانت دیدنی بود حالا چطور می خواستن اینو توضیح بدهند
خانم معصومه خاکسار( شماره سوم)

——————————-

با استرس شروع کردم بخوندنش میدونستم احتمال تموم کردنش صفره با این حال مث خوره ها افتادم بجونش ۶۰۰_۷۰۰ صفحه ای میشد وسطاش بودم که آخرای وقت شده بود و هیچ راه حلی نداشتم جز اینکه ….
دل به دریا زدم یا میفهمیدن و سابقه ی دو سه ساله ام خراب میشد یا به وصال انتهای کتاب میرسیدم…
تمام توانمندیم رو در طبیعی جلوه دادن ظاهر و بخشی که کتاب پنهان شده بود رو بکار گرفتم …. بازرسی بدنی ام انجام شد و من پیروز مندانه تا انتهای درب خروجی اصلی کتابخانه آستان قدس هزارتا چشم خیره شده به پشت سرم را تحمل کردم و آنگاه کتاب را بیرون کشیدم و با ولع حتی تو اتوبوس و در انتها تا رختخواب به انتهای رمان رسیدم … والبته فردا صبح کتاب سرجاش بود همونجای دیروزی…
آقای حیدری(شماره چهار )

———————————–

خاطره ١
کلید کتابخونه مدرسه اکثر اوقات تو جیب من بود 😁
این نشون میده من از همون دوران بچگی پتانسیل کتابدار شدن رو داشتم 😄😄😄😄 اونم فقط بواسطه کلید

یادمه ترم ۱ کارشناسی مراسم آشنایی با اساتید و رشته برامون برگزار کردن، به اسم «چای کتابداری» 😊 اونجا استاد عزیزم خانم دکتر برادر از من پرسیدن: دختر گلم برای چی اومدی رشته کتابداری؟؟ 😊 منم دقیقا همون جمله نخست رو گفتم: «استاد بخاطر اینکه کلیدای کتابخونه مدرسه همیشه تو جیب مانتوی ما بود» 😏 هیچی دیگه! کلاس کلن رفت رو هوا 😂😂😂😂 و همه عاشق دلیل من برای تحصیل در رشته کتابداری شدند 😁😁😁😁😁😁

خاطره ۲:

کارآموزی ۳ رو کتابخونه تخصصی دفاع مقدس بودم 😊
هنوز افتتاح نشده بود من اونجا کارورز بودم 😜
روم سیا بخاطر بند پ و این حرفا 😄😄😄😄
خلاصه اینکه فکر کنم من اولین کارآموزی بودم که قیچی کردن روبان افتتاح یه کتابخونه رو به چشم دیدم 😏 😎 😄 اصن اون لحظه اشک شوق داشت تو چشمام حلقه میزد 😊😜 انگاری که کتابخونه خودمه 😄😄😄😄😄

خاطره ۳:

همون موقع که تو کتابخونه تخصصی دفاع مقدس کارآموز بودم، یه خانومی از یکی از کشورهای خارجه 😁  (یادم نیست)، هر روز توی کتابخونه بود و مطالعه میکرد! برای من خیلی جای سوال بود!! تا اینکه فهمیدم ایشون پایان نامه شون رو دارن رو یکی از قسمتهای دفاع مقدس ما کار میکنن 🍀🍀🍀 اون موقع هم خیلی حس خوبی بهم دست داد 😊

خاطره ۴:

یه خاطره خوب دیگه که دارم برنده شدن تو مسابقه «ایده های برتر آینده کتابخانه های عمومی» بود در صورتی که اصلنننن فکرشو نمیکردم برنده شم 😊 وقتی فراخوان مسابقه اومد، همینجوری از سر بیکاری یه ایده ای تو ذهنم اومد 😜 گفتم بذار بفرستم برای این مسابقه! حتی روز همایش آینده کتابخانه های عمومی که تو اختتامیه اش نتایج مسابقه رو اعلام میکردن نمیخواستم برم!! ولی بعدا به طور اتفاقی ما کادر اجرایی همایش شدیم و باید میرفتم! موقع اعلام نتایج همینطوری شوخی شوخی به بچه ها گفتم : «بچه ها الان میگه ایده برتر خانوم عاطفه عبدی» 😎😜 یهو بلافاصله بعد از من مجری حرفمو تکرار کرد!!! دوستان که همه اینشکلی شده بودند : 😊 ☺️ 😍 👌 👏
منم که اینشکلی بودم: 😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳
دیگه یکی از بچه ها منو از تو شوک درآورد که برم اون بالا جایزه‌مو بگیرم 😄😄😄😄
میدونم که میپرسید جایزه ات چی بود؟؟ 😜
عرضم به حضورتون که یه تقدیر نامه و یه کارت هدیه بهم دادن!
تقدیرنامه که اصلن به اسم من نبود و گفتن جا ب جا شده 😄
کارت هم گفتن اشتباه شده! این برای ارائه دهنده های مقاله اس!! جایزه شما یه چیز دیگه اس! بعدا باهاتون تماس میگیریم بیاید بگیرید

هیچی دیگه هنوزم من جایزه مو نگرفتم 😄😄😄😄😄😄
خانم عاطفه عبدی( شماره پنج)

——————————————-

وقتی ١٩ سالم بود به علت عشق به خوندن کتاب مشغول کار تو کتابخانه شدم، همون کتابخانه ای که ازش کتاب امانت می گرفتم…  خیلی حال خوبی بود کتاب پشت کتاب می خوندم تاشروع کردم به خوندن یک کتاب که باعثه خجالتم شد … و نصفه گذاشتمش کنار … القصه  تو شیفت های میز امانت می خوندمش تا اینکه یک روز همینطور که داشتم می خوندم رئیسم خانم مزدیسنا اومد بالا سرم و بهم گفت یک خواستگار خوب داری !!! آقا ما را می گی سرخ شدیم، سفید شدیم … به من من افتادیم تا چند ثانیه مات به رئیسم خیره شده بودم و رئیسمم به من خیره شده بود یهو گفت منظورم امانت نیست ؟ ما را می گی بیشتر سرخ شدیم و عرق کردیم نگو منظورش کتابی بود که می خوندم به اسم یک خواستگار خوب …
خانم مریم عبدالله زاده(شماره شش)

——————————————

اولین جرقه کتابخونی من سوم ابتدایی زده شد، خواهرام از کتابفروشی کتاب میاوردن و شبی ۱۰تومن پرداخت میکردن، یه شب خواهرم تا ساعت ۲ نشست و کتاب رو خوند، من همش منتظر بودم خوابش ببره تا من پاشم ببینم کتابه چیه، وقتی خوابید پاشدم سراغ کتابش، یه رمان بود تا صبح بیدار موندم و خوندم ولی چون با خیلی از کلمات اشنا نبودم نصفه موند 😆 هیچوقتم دیگه نتوستم اون رو تموم کنم، سال بعدش به پیشنهاد من توی مدرسمون کتابخونه تاسیس شد، و تا اول راهنمایی من کتابدار بودم، متاسفم که کتابداری رو ادامه ندادم هر چند کتابخون شدم…
خانم راضیه قاسمی(شماره هفت)

——————————————-

کار در کتابخانه خاطرات زیادی رو همراه داره اما از همه قشنگ تر برای من بیماری بود که شرایط خاصی برای عمل داشت و جونش با مقاله ای که پیدا کردم نجات پیدا کرد.
خانم مینا عزیز(شماره هشت)

—————————————–

من تازه استخدام شده بودم،خیلی خجالتی و کمرو
دو تا از همکارای مرد اومدن کتابخونم،یکیش رفت دستشویی( گلاب به روتون) و قفل خراب شد و موند اونجا.از اونجا زنگ زد به همکارمون که به دادش برسه،اونم زیاد تلاش نکرد واسش که بیارتش بیرون
من خیلی ناراحتش شدم هر کاری کردم در باز نمیشد که نمیشد،آخرش رفتم از بیرون چند تا آقارو صدا زدم درو شکستن واسش
در مدتی که داشتن درو میشکستن همکاری که کنارم بود فقط میخندید و اصلا به روی مبارک نیاورد که بره کمک،من هم خندم میومد هم خجالت میکشیدم هم ناراحت بودم.کل شکلکهای وایبر و تلگرام  رو در آن واحد داشتم
……….
ی بار واسه افتتاحیه کتابخونه مرکزی استانمون ی جلسه خیلی مهمی گذاشتن چون قرار بود با حضور آقای صفارهرندی وزیر ارشاد وقت افتتاح بشه
منم یه همکاری داشتم چون تقریبا تیپ و هیکل مشابهی داشتیم همه مارو اشتباه میگرفتن،من خیلی دیر رسیدم به جلسه،در حالی که همکار مشابه من نیم ساعتم زودتر از جلسه اونجا بوده، تا رفتم داخل سالن،مدیر با صدای بلند اسم همکارمو گفت و گفت که خانوم صمدی خیلی دیر اومدین….
به من خیلی مزه داد ولی صمدی خیلی عصبانی شد و اصلا فرصتی برای حرف زدن بهمون ندادن
و اینگونه بود که خیلیا متوجه نشدن من بودم که دیر رفتم
خانم اعظم انصاری(شماره ٩)

——————————————-

بنده سال گذشته رفتم برای دوستی کتاب هدیه بخرم📚
رفتم یکی از کتاب‌فروشی های نسبتا بزرگ انقلاب، و ازشون راهنمایی خواستم.مکالمات ما:
سلام. یه رمان خوب می‌خوام برای ی آدم اهل کتاب.😊
-سلطانه خوبه؟😕
-نه غمگینه!😌
-بیوتن خوبه؟😕
-خونده!😊
-سه شنبه‌ها با موری؟😕
-فک کنم خونده باشه!😏
-جین ایر؟😕
-خونده!☺️
-کوه پنجم؟پائولو کوئیلو؟😠
-همه رو خونده!😊
-خودتون پیشنهاد بدید!😡
-کتاب من گوساله‌ام دارید؟🐮
-چی؟
-من گوساله ام🐮
-چی خانوم؟
-من گووووووسااااااله‌ام🐮
-😀بله داریم!
-قیمتش؟
-کدوم؟😋
-من گوساله‌ام🐮
-۱۳۰۰۰تومن
-(در فکرم!)💸
-چی شد خانوم؟بیارم؟
-نه، پنج نفری که در بهشت ملاقات می‌کنیدو دارید؟
-بله😊
-و کوه‌ها طنین انداز شدن چی؟
-بله😊
(گذاشت روی میز کنار من گوساله‌ام!)
-آقا اینو نمی‌خوام!
-کدومو؟
-من گوساله‌ام🐮
بعدم رفتم یه کتاب شعر گرفتم😍
و این گونه شد که تو راه برگشت به خونه به دوستم مسیج دادم و گفتم با دو نیمه‌ی ذهنم، سه تایی نفری یه کتاب براش خریدیم!
…………
کارورزی ۲ در دانشکده حسابداری یکی از مطرح ترین دانشگاه های ایران بودم. نکته ای که وجود داشت این یود که در مجموعه کتابخونه تنها ۲کتابدار وجود‌ داشت که هر دو در سلسله مراتب نظام کتابخونه، آخرین جایگاه رو ‌داشتن!
بنابراین، بنده شدم مسئول ثبت، فقط ثبت!ینی اسم کتاب رو داخل دفتر ثبت می‌نوشتم، مهر و تگ و لیبل و بارکد. همین!
گذشت و گذشت و یه روز که‌کتاب جدیدی نبود، بهم گفتن بیا ورود اطلاعات! من ایستادم کنار خانومی که مسئول ورود اطلاعات بود و خود ایشون چند تا کتابو ورود اطلاعات کرد و بعد به من گفت که کتابایی که قبلاً داشتیم فقط لازمه که تعداد نسخه‌هاش رو اضافه کنی. بعد یه کتاب اندیشه داد دستم گفت اینو ورود اطلاعات کن!
من: 😐
سرچ کردم، اطلاعات کتاب رو آوردم و تعداد نسخه‌ هاشو اصلاح کردم! بعد دوباره برگشتم سر‌کار ثبت خودم!
چند روز بعد که رفتم دیدم همه‌شون عصبانین!گفتم چی شده؟گفتن اشتباه ورود اطلاعات کردی!
۷-۸تا کتاب تخصصی حسابداری و مدیریت بود که حتی ثبتشون هم پای من نبود! اصلن تا اون موقع ندیده بودمشون!ضمن اینکه فقط یه کتاب اندیشه رو اصلاح اطلاعات کرده بودم!اما حرفمو باور نکردن!هرچقد من بیشتر اصرار، اون خانومه انکار!تا جایی که داشت به خودمم تلقین میشد من اشتباه می‌کنم!!
همون روز نمره‌مو دادن(۱۹/۵) و گفتن دیگه نیا!😞
البته همون جا طلایی ترین جمله کتابدارانه ی زندگیمو یاد گرفتم: هر کس هر سوالی از کتابدار بپرسه، اون موظفه که جوابشو بدونه!
…………
پارسال تابستون تو کتابخونه کانون فرهنگی کار می‌کردم😀، کاربرام فقط بچه های دبستانی بودن👼. بین اینا دو تا داداش دو قلو هم بودن👦👦. کاربر نداشتیم‌اصلاً برای همین عضویت رو رایگان کردم💸. این دو تا دوقلوها هم اومدن ثبت نام کردن. منم کارتاشونو آماده کردم بهشون دادم. یهو دیدم دارن کارتارو از دست هم میکشن😶‌ گفتم: عع!نکنید بچه‌ها!با هم دوس باشید😊
فرمودند: عکسامونو جابه‌جا زدی😕
بنده فهمیدم قصور از من بوده😰، عکسارو جدا کردم و شروع کردم‌نگاه کردن، دیدم اصلاً و ابداً نمی‌تونم بفهمم کدوم به کدومن! 😱
صداشون کردم گفتم بچه‌ها!کدوم عکس کیه؟ بهم گفتن! گفتم خب، از کجا تشخیص می‌دین؟😟
گفتن از فریم عینکمون میفهمیم!👓
منم نگاه کردم بهشون، دیدم اونی که بهش میگن امیر، عینکش آبیه. منم عکس فریم آبی‌و زدم به کارت امیر و الخ. 😊
دوباره صداشون کردم، اومدن کارتارو گرفتن دوباره دعواشون شد😡!گفتم بچه‌ها چتون شده باز؟😔
گفتن باز عکسا اشتباهه!😟 گفتم امیر مگه تو نیستی؟گفت بله!گفتم مگه فریم عینکت همیشه آبی نیس؟😱گفت بله!گفتم پس درست شد دیگه!😀
گفت: نه خاله، روز عکس عینکامونو با هم عوض کرده بودیم!😐
من:😠
امیر:👦
امین:👦
مامانشون با این بچه تربیت کردنش:😎
جولز و جولی:😲
مدیر کانون:😛
لاکپشت کانون:🐢
کلا تو کانون بچه‌ها و ماماناشون خیلی موقعیتای کمیک به وجود می‌آوردن😀
———–
خانم معصومه سعادت(شماره ١٠)

——————————————-

یکی از دغدغه های همیشگی من اینه که محیط کتابخانه باید ی فضایی داشته باشه تا بشه با صدای رسا حرف زد و نشست چندنفره برگزار کرد…. اما حیف شاهد این موضوع نبودم… با دوستانم برای انجام پروژه ای مجبور بودیم مدام کتابخانه باشیم و کتاب بگیریم و بحث کنیم و در این بین بسیاااار بخندیم ☺️☺️☺️ بچه های کنکوری هم که مدام توی کتابخونه هستن😡😡😡 روز اول دعوامون کردن، به روی خودمون نیاوردیم، روز دوم هم همینطور… از روز سوم داد کنکوری ها دراومد😁😁😁 ما هم به ناچار به کنکوری ها گفتیم ما هر روز به شما آبمیوه و کیک میدیم فقط یک هفته اعتراض نکنید تا کار ما تموم بشه..، اولین روز ۸ نفر، روز دوم ۱۰ نفر، روز سوم ۱۱نفر روز چهارم یکیمون رفت سرک کشید دید تعداد از ۱۱ بیشتره.. فهمیدیم ظاهرا تبلیغ میکنن به صرف آبمیوه هر روز بر افراد اضافه میشه 😃😃😃 ما هم تصمیم گرفتیم روی پله های بیرون کتابخونه بشینیم و کارمون انجام بدیم… وگرنه روز هفتم باید به ی شهر آبمیوه میدادیم😄😄😄😄
خانم الهام رضوانی (شماره یازده)

——————————————

ممنون از دعوت خاطره گویی☺️
بهترین خاطره من از کتابخانه برمیگرده به سال۶۳ که برای مطالعه به کتابخانه آستان قدس رفتم. چون سنم کم بود راهم ندادن ولی گفتن اگه رئیس کتابخانه اجازه بده میتونین استفاده کنین. اون موقع محل کتابخانه صحن امام خمینی بود که الان تبدیل به رواق شده و خود ساختمان کتابخانه به موزه های آستان قدس اضافه شده. خلاصه رفتم پیش حاج آقای شاکری رئیس وقت کتابخانه. در حال یادداشت مطلبی بودن که وارد اتاقشون شدم و مشکلم رو گفتم. سوال کردن کتاب چی میخوای بخونی؟ گفتم درباره ملاحسین کاشفی تحقیق دارم😳
اسم کاشفی برق از سرشون پروند. گفتن کاشفی رو از کجا میشناسی؟ گفتم ایشون با نوشتن روضه الشهدا پایه گذار روضه خوانی هستن و با نوشتن انوار سهیلی کلیله و دمنه رو همگانی کردن و با تفسیر عروس… و همینطور گفتم وگفتم☺️ نتیجه این شد معرفیم کردن به اتاق محققان کتابخانه که فقط بزرگان رو به اونجا راه بود و پیش مرحوم جاهدنیا خادم المحققین نکته ها آموختم.
و این شروعی بود برای سالها در کتابخانه بودن اون موقع ۱۲ ساله بودم و الان ۴۲ سال دارم ☺️
آقای محمد نعیم آبادی ( شماره دوازده)

——————————————-

شماره ١ : یک رای
شماره ٢ و ٣ : صفر

شماره ۴: یک رای
شماره ۵: یک رای
شماره ۶ : سه رای
شماره ٧ و ٨ : صفر

شماره ٩ :چهار رای
شماره ١٠: سه رای
شماره ١١: صفر
شماره ١٢: چهار رای

به دلیل تساوی دو خاطره ۹ و ۱۲  ، در رای گیری نهایی بین این دو خاطره- خاطره آقای نعیم آبادی با ۹ رای برنده شد.

 

 

 

 

 

این پست چقدر برای شما مفید بود؟

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۰ / ۵٫ تعداد امتیاز: ۰

اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

اشتراک گذاری این مطلب: